گاهی میخندم...
من هنوز نمردم ..㋡
هــےِ یـــو ُنفریـטּــِت نمیکنـَم ! فَقَط میگَـم פֿـבا ازَت بــگذرـﮧ ! بــعـבشَـم בَنـבه عقـب بـیـآב روت تـا قشَـــنــگ لـﮧ شـےِ
پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:,
[گاهی میخندم...]

 

 

یکی بود , یکی نبود....

طبق معمول همه ی قصه های کودکی که آن زمان ها از شوق شنیدن قصه ,حتی لحظه ای به مفهوم جمله ی تکراریه شروع قصه هایم فکر نکردم,

حالا پس ازسال ها از گذشت شنیدن آخرین یکی بود یکی نبود تمام قصه هایم میخواهم قصه ای را با آن شروع کنم ....

قصه ی بودن ها, قصه ی فراموشی ها وقصه ی نبودن ها
کاش خدا کمی صبر میکرد ....هنوز آماده نبودم برای بزرگ شدن...
تمام سر گذشت من این بود ...
چقدر عجیب که ما غصه هایمان را سر وقت می خوریم اما با این حال هم, تنهاییمان خوب نمی شود بلکه زودتر از خودمان بزرگ میشود و قد میکشد...
از آرزوهایم بگویم ....
آرزوهایی که بر باد رفت....
از اعتماد بگویم .....
اعتمادی که...
نمیدانم چرا به قاصدک اعتماد کردم و آرزو هایم را با او رهسپار کردم نمی دانم شاید باد آن قاصد های کوچک را به ناکجا آباد برد!!!!
فقط این را می دانم که آرزوهایم همگی بر باد رفت یا شاید اشتباه از من بود از منی که جایی ایستاده بودم که پشت پنجره اش هیچ بادی نمی وزید 
شاید اما این را خوب میدانم که دیگر هیچ قاصدکی را فوت نخواهم کرد ...
اما با همه ی این ها باز هم میگویم:
حسرت ; یعنی ابا داشتن از پرواز دادن قاصدکی که انسان ها به او اعتماد دارند ...
چقدر سخت بود زمانی که فهمیدم تمام آرزوهایم بر باد رفت...
اما به کسی نمیگویم که در این صورت دیگر هیچ کس قاصدکی را فوت نمی کند...
افسوس , افسوس که اگر دنیا جای امنی بود از آرزو هایم میگفتم...
از آرزو در دنیایی که هیچ کس به من نگفت تعداد آرزو هایی که قرار بر, بر آورده شدنشان است محدود است و

من در همان کودکی تمامشان را خرج کردم آن هم خرج آرزوهایی که اگر آرزو هم نبودند باز هم برآورده میشدند .مانند پوشیدن کفش های مادرم...
و چقدر افسوس که از این به بعد هیچ آرزوی برآورده شده ای نخواهم داشت...
حس آن پنجره را دارم که سال هاست کسی در پس آن منتظر هیچکس نیست .میان تک تک این کلماتم آرزویی کوتاه نهفته که هیچ وقت خوانده نمیشود

زیرا آنقدر بلند است که خواننده اش توان خواندنش را ندارد ...
این نوشته ها تنها چیز هایی هستند که از من خواهند ماند آن هم زمانی که هیچ سایه ای نخواهم داشت ...
در ذهن کوچکم این اجازه را می دهم که حرف ها انقدر یکدیگر را بزنند تا بمیرند , حالم را نمیفهمی به تو حق می دهم

چون تا بحال با نگاهت بازی نکرده ای تا باعث مهار اشک هایت شوی, این دل نوشته های بی مخاطب من ,که کسی نمی خواندشان هم از برای روز مباداست ....
روزی که من نباشم و تنها گواه وجودم دل نوشته های بی مخاطبم باشند....
برای زمانی که دل نگرانی , ترس و درد با هم به سراغم بیایند و من هیچ ندانم که غصه ی کدام را بخورم....
برای لحظه ای از زندگی ام که کم آرده باشم ...
برای لحظه ای که دلم خواهد شکست ....
خدایا ,اما این دفعه که در پیش است آخرین بار می شود چون دیگر تکه های بی گناه دلم به ترمیم و وصله شدن نمی کشد تا ادامه بدهد ...
خدایا تنها گناه دلم تپیدن هنگام تولد بود,همین وبس...!!!
خدایا چقدر نفس کشیدن سخت میشود زمانی که بغض راه گلویم را میگیرد....
بغض;این سه حرفی که حرف ها دارد , می گویند سکوت کن اما سکوت تنها چیزی بود که روان بود .

سکوتی که سرشار از من بود .سکوتی که اما و اگر و هزار و یک دلیل دیگر را که دل می ترسد بیان کند را فریاد می زند ....
می گویند بغض هایت را رها نکن تا سنگین بمانی و من از روزی می ترسم که بغضم انقدر بزرگ شده باشد

که بهانه ترکیدنش تلنگری بس کوچک باشد و لحظه ای که تلنگر مات زده , من دست ابر ها چتر می دهم و خود میریزم و جوابی نه برای او و نه برای هیچکس ندارم ...
من تمام طرفند ها را امتحان کرده ام برای نگه داشتن بغض هایم 
مثلا;
گاهی میخندم...
گاه میخندانم...
و گاه...
گاه های زیادی را زندگی کرده ام تا حواس اطرافیانم را از چشمانم بگیرم ..
میدانی از کجای زندگی بیشتر خسته ام از آن لحظه هایی که حتی میان قهقهه هایم بغض دارم...
و چه کسی می فهمد؟چه مسئولیت سنگینی است برای کسی که ـآتش گرفته توضیح بدهی که نباید بدود...
و سخت تر اینکه حواس اشک هایت را پرت کنی تا پلک هایت بدون ریزش اشک روی هم بیایند ...
چه سرگذشت تلخی که در همه حال چه غم ها وچه شادی ها این اشک ها هستند که جور حس درونی ما را می کشند و

زمانی توبه ی من از گرگ ها هم گرگ تر میشود که دلم را با آن همه غصه بخواهم بخوابانم 
در عوض دلخوشم , دل خوش به اینکه شاید یک روز , یک نفر , این خط خطی ها را بخواند وبه یاد مجلس ترحیمم بیفتد ...
روزی که خاک مرا در آغوش گرفت ومن آرام گرفتم.
همان روزی که یکی بیشتر از همه برایم گریه کرد همانی که بیشتر از همه اذیتم می کرد...
همان روزی که بالاخره کسی که در هیچ کدام از لحظاتم حاضر به بودن نبود میاید به دیدن جسدم و زیر تابوتم را می گیرد...
همان روزی که همه برای خداحافظی آمده اند...
همان روزی که هنوز ساعتی از وداعم نگذشته سر میز غذا , دوستانم به بهانه های کوچک و بزرگ روده بر میشوند از خنده...
همان روزی که قبل از اینکه جسدم سرد شود , آدم های این دنیا از من سرد می شوند و فراموش و رهایم می کنند

جوری که دیگر هیچگاه پیدایم نشود و منه رها قدم هایم را تندتر بر می دارم تا به خدا برسم و از او جواب تمام چرا های مانده

در گلویم را بپرسم و برای رسیدن به چراهایم روز های سپری شده ام را مرور کنم و بخاطر بیاورم روزهایم را,روزی را که فهمیدم چقدر زیاد بودم ...
آری!زیادکه باشی زیادی میشوی حق را به تو می دهم,خودم هم از این همه خوب بودن حالم به هم می خورد ,

اما این خودم نباید بترسد. بمانند همه ی زمان هایی که من پیش خودم بودم!
هی!!!خودم دیگر تمام شد , من تو را دوست دارم پس کم می کنم خودم را!
من زندگی برای دیگران را دوست داشتم و بگونه ای زندگی کردم تا بدهکار کسی نباشم غافل از اینکه در پایان این زندگی, یک زندگی به خودم بدهکار شدم...
و حال از تشیع جنازه می آیم ...
از تشیع جنازه دلم,او را با تمام آرزوهایش به خاک سپردم .مگر چند بار به دنیا آمده ام که این همه می میرم؟

وبدتر از همه استخوان هایی که هنوز به روی هم بودن اسرار دارند و نبضی که زنده بودنم را فریاد میزند.
اما بعد از این دیر یا زود همه می فهمند که من فقط زنده بودن را بازی میکنم...
خدایا من چقدر بدهکارم!!!!
همیشه می گویم:' این نیز بگذرد 'هنوز هم میگویم اما حال میدانم آنچه میگذرد عمر است نه سختی ها ..
من بدهکارم هم به خودم هم به همه ی آن کسانی که همیشه دلداریشان دادم که'این نیز بگذرد'من می دانستم وعده ی این نیز بگذرد یکجور فراموشی است...
غافل از اینکه فراموشی همان عادت است ....
بعضی ها فقط یک لایه روی تمام خاطراتشان می کشند و آن وقت فکر می کنند به فراموشی دست پیدا کرده اند,اما این طور نیست آدم ها می توانند به وضعیت جدیدشان عادت کنند.
همین!عادت کنند که خاطراتشان را مرور نکنند عادت کنند به چیزهایی که دوستشان داشتند و دارند فکر نکنند و این از نظر آن ها یعنی فراموشی!!!!
و بعد چقدر زود برای فرار از یادآوری همه ی فکر ها رو به خداحافظی می آورند !
آری!
انسان ها چقدر ساده مسئولیت خود را بر گردن تو می اندازند خدایا!!!!
و تو را حافظ می خوانند....
و ساده میگذرند در حالی که به همین ساده گی نیست!
هیچ میدانی سخترین خداحافظی را انسان با چه کسی میکند؟؟؟؟!
با کسی که نتوانسته حرف دلش را به عنوان آخرین حرف به او بگوید...

 


نظرات شما عزیزان:

jigily
ساعت1:15---9 ارديبهشت 1393


حرف می زنی اما تلخ

محبت می کنی ولی سرد

چه اجباری است دوست داشتن من ؟


jigily
ساعت1:15---9 ارديبهشت 1393

مــَـن بـی تــو

شعـــر خــواهــم نــوشت

تـــو بــی مـَـن چــِـه خــواهــی کــــرد؟

اصـــلا” یــــادت هَستـــ کــِــه نیستــَـم ؟


ناتاناییل عاشق
ساعت18:44---23 فروردين 1393
پاییز ها تمامــــ خاطرات زیبا ، تمام رویاهای شیرین با بوی عطر تــو در مقابل افکارم خودنمایی میکنند
میرقصند ، کف میزنند و به رخ میکشند نبودنت را….


reza
ساعت10:21---20 فروردين 1393
دلتنگی من تمام نمی شود

همین که فکر کنم من و تو دو نفریم

دلتنگ تر می شوم برای تو


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
به خودم مربوطه ..